باید از محشر گذشت
این لجنزاری که من دیدم سزای صخره هاست
گوهر روشن دل از کان جهانی دیگر است
عذر میخواهم پری عذر می خواهم پری
من نمی گنجم در آن چشمان تنگ
با دل من آسمانها نیز تنگی میکنند
روی جنگلها نمی آیم فرود .
شاخه زلفی گو نباش
آب دریاها کفاف تشنه این درد نیست
برههایت میدوند .
جوی باریکه . عزیزم
راه خود گیر و برو .
یک شب مهتابی از این تنگنای
بر فراز کوهها پر می زنم
میگذارم می روم
ناله خود میبرم
میگذارم می روم
ناله خود میبرم
درد سر کم میکنم
چشمهایی خیره میپاید مرا
غرش تمساح میآید بگوش
کبر فرعونی و سحر سامریست
دست موسی و محمد با من است
میرویم
وعده آنجا که با هم روز و شب را آشتیست
صبح چندان دور نیست ..........
نظرات شما عزیزان:
پاسخ: سلام